بهاریه (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)
در همه حال، پرگار طبیعت با لطافتی بازیگوشانه، ما را به سمتِ لابیِ اصیل و درونی خودمان چرخاندهاست. به هوایِ برونرفت ازاین چارچوبهایِ گوتیک و فضایِ گروتسک شهری، از نگاههایِ آبستره و تکساحتی، از پستانهایِ شیشهای آکواریومِ مجاز؛ خون مان را میخرد تا تو با خونبهایت سر راست بروی دنبالِ اکتشافِ حیطههایِ نامکشوفی که مافیایِ شهر در قابِ رسانه از تو دزدیدهاست؛ مثلِ جست و خیزهایِ یک وزغِ کفرگو زیر جلبکهایِ یک صخره؛ یا مکاشفهای که از جفتگیریِ دو کبوترِ پاکدامن، زیر قبایِ تجربههایِ زیستهات میخزد.
جایی که جنسیتِیک درخت، تو را مثلن درگیر با دغدغههایِ مثلن جنبش فمینیستی نمیکند؛ جایی که بازیِ عقربههایِ مدرنیته، پشتِ منطقهی آفسایدِ ثانیهها میخشکد و به خواب میرود؛ جایی که پایِ خزنده و مخملیِ آوریلِ فتنه گر، با سکوتی که در شعر ترانسترومر، سایهات را طعنه میزند؛ چون ویلونی در جعبهی سیاهش، حمل میشود تا موتیفهایِ فراوانی را زیر دیگِ خاطرههایِ بهاریت، هیزم کند. هر جا که رگهایِ متورم و خُرده پارههایِ رویایِ مدرن، نشتر خوردهاند؛ انگیزشگرهایِ طبیعی قابل رصد و رهگیریاند.
طبیعت، تنها چیزی است که با مقاومتی مثال زدنی تاکنون در همهی عرصهها سخت جانی کردهاست و ابزارهایِ دریدنِ رویایِ مدرنیته را در اختیار گرفتهاست و مثل سوررئالیزمی پنهان که جادویِ دگماتیزم پوزیتیویه را در هم میپیچید و میبلعد، میتواند قلمروهایِ اسطورهی مدرن و هژمونیِ افشانِ مکدونالد و کارناولهایِ یائسهی شهری را در خیالی إستحاله گر، به تجزیه کشد و چـُرتِ میزانسنهایِ سکوت و نگاتیوِ نقابهایِ کدگذاری شده را در هم شکسته و از عمودِ ساختار فرو ریزد و تلورانسهایِ طبیعی و إغواگر را جایگزینِ بوطیقایِ ذهنهایِ پاساژی و پاساژهایِ ذهنی گرداند.
چه نحوستی میتواند در طبیعت و چشمههایِ جاریاش باشد؟! نحوست آنجاست که به قولِ بایرون، ساعتِ تقدیر، پایِ لنگِ شب را زیر رانِ بلورین روز مردد نگاه دارد؛ کلوزآپهایِ یک چشماندازِ گشوده بر فرازِ شهر، با اسلوموشنهایی طبیعی که مردمکِ چشمها را از چاردیوارهایِ شهر میدزدد؛ ایثار طبیعت در سمتِ مرکز درونیِ پرگار ذهنِ ماست که با تن هر سرو بر لب جو، چون آهی بلند بر آسمان تنوره میکشد. آدمیزادهای که چون گرازی، سرگردان، در دل شهرها و خیابانهایِ مدرن، خویش را جویده جویده از روده بالا میآورد؛ نیازمندِ شوکهایی این چنین طبیعی و بکر است که خونش را از حبسِ چرخهی مونتاژ باز رهاند و شعر طبیعت را چکه به چکه در گلویِ اسبِمژههایش حفر کند. شاعری رومنی به نام لیندا ماریا بارو، چه گزارشی از طبیعتِ وحشی آدمی بر تاسِ خوانش ما میریزد آنجا که میگوید: سالها قبل، جنگجویانِ چنگیز خان، گمشده در جلگههایِ پهناور، تشنه و عطشناک، برایِ زنده ماندن، خونِ اسبها را مینوشیدند؛ به همین سان آدمی، باید در اسطبل طبیعت، این شامِ آخر زمین، خون مسیحِ شعر را لاجرعه سرکشد و اسبهایش را بی وقفه در خونِ خود بدواند.
شاید که ازاین رهگذر دیالک تیکِ یورتمه وارِ متروها و زُل زدنهایِ خاموش به خیلِ همسفرانِ خیرهاش را، زیر ضرباهنگِ پچپچههایِ جویبار بهاری، در کنجِ غرشهایِ درونش بر خویش، لحظه تراپی کند!
چه موهبتی است این تعمیدِ خیس در جمجمههای غوطه ور!
جایی که جنسیتِیک درخت، تو را مثلن درگیر با دغدغههایِ مثلن جنبش فمینیستی نمیکند؛ جایی که بازیِ عقربههایِ مدرنیته، پشتِ منطقهی آفسایدِ ثانیهها میخشکد و به خواب میرود؛ جایی که پایِ خزنده و مخملیِ آوریلِ فتنه گر، با سکوتی که در شعر ترانسترومر، سایهات را طعنه میزند؛ چون ویلونی در جعبهی سیاهش، حمل میشود تا موتیفهایِ فراوانی را زیر دیگِ خاطرههایِ بهاریت، هیزم کند. هر جا که رگهایِ متورم و خُرده پارههایِ رویایِ مدرن، نشتر خوردهاند؛ انگیزشگرهایِ طبیعی قابل رصد و رهگیریاند.
طبیعت، تنها چیزی است که با مقاومتی مثال زدنی تاکنون در همهی عرصهها سخت جانی کردهاست و ابزارهایِ دریدنِ رویایِ مدرنیته را در اختیار گرفتهاست و مثل سوررئالیزمی پنهان که جادویِ دگماتیزم پوزیتیویه را در هم میپیچید و میبلعد، میتواند قلمروهایِ اسطورهی مدرن و هژمونیِ افشانِ مکدونالد و کارناولهایِ یائسهی شهری را در خیالی إستحاله گر، به تجزیه کشد و چـُرتِ میزانسنهایِ سکوت و نگاتیوِ نقابهایِ کدگذاری شده را در هم شکسته و از عمودِ ساختار فرو ریزد و تلورانسهایِ طبیعی و إغواگر را جایگزینِ بوطیقایِ ذهنهایِ پاساژی و پاساژهایِ ذهنی گرداند.
چه نحوستی میتواند در طبیعت و چشمههایِ جاریاش باشد؟! نحوست آنجاست که به قولِ بایرون، ساعتِ تقدیر، پایِ لنگِ شب را زیر رانِ بلورین روز مردد نگاه دارد؛ کلوزآپهایِ یک چشماندازِ گشوده بر فرازِ شهر، با اسلوموشنهایی طبیعی که مردمکِ چشمها را از چاردیوارهایِ شهر میدزدد؛ ایثار طبیعت در سمتِ مرکز درونیِ پرگار ذهنِ ماست که با تن هر سرو بر لب جو، چون آهی بلند بر آسمان تنوره میکشد. آدمیزادهای که چون گرازی، سرگردان، در دل شهرها و خیابانهایِ مدرن، خویش را جویده جویده از روده بالا میآورد؛ نیازمندِ شوکهایی این چنین طبیعی و بکر است که خونش را از حبسِ چرخهی مونتاژ باز رهاند و شعر طبیعت را چکه به چکه در گلویِ اسبِمژههایش حفر کند. شاعری رومنی به نام لیندا ماریا بارو، چه گزارشی از طبیعتِ وحشی آدمی بر تاسِ خوانش ما میریزد آنجا که میگوید: سالها قبل، جنگجویانِ چنگیز خان، گمشده در جلگههایِ پهناور، تشنه و عطشناک، برایِ زنده ماندن، خونِ اسبها را مینوشیدند؛ به همین سان آدمی، باید در اسطبل طبیعت، این شامِ آخر زمین، خون مسیحِ شعر را لاجرعه سرکشد و اسبهایش را بی وقفه در خونِ خود بدواند.
شاید که ازاین رهگذر دیالک تیکِ یورتمه وارِ متروها و زُل زدنهایِ خاموش به خیلِ همسفرانِ خیرهاش را، زیر ضرباهنگِ پچپچههایِ جویبار بهاری، در کنجِ غرشهایِ درونش بر خویش، لحظه تراپی کند!
چه موهبتی است این تعمیدِ خیس در جمجمههای غوطه ور!
مسعود ایرانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر